لــعل سـلـسـبیــل
تو همان دمپایی دوران کودکی ام بودی که دو شماره برای پایم بزرگ بود، قهوه ای و بد رنگ، توی پایم لف لف صدا می داد، نمی شد باهاش بدوی، از پایم در می آمد.
دوستش نداشتم، هی می خواستم گمش کنم،
اما مامان دوباره پیدایش می کرد و مجبور می شدم بپوشمش!
آنقدر پیدا شد که بی خیال گم کردنش شدم، با لگد زدن به سنگ ها و دیوار، به جانش افتادم تا پاره اش کنم و از دستش خلاص شوم!
نوشته شده در دوشنبه 92/7/1ساعت
10:6 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |
Design By : LoxTheme.com |